نگاهـے کـن بـه #پـاییزی-ترین-رویــا یِ دیروزتــــ ...
زمانے را بـه یاد آور کـه #شب-هایتـــ-پریشـان بود ...
و یادِ مَـن بسان سربے داغ بـه روی #چشم-هایِ-غمگینتــ عَطَش میریختــ ...
بـه یاد آور زمانِ #تلخِ-رَفتـن را ...
همان شبــ را ، کـه با اَندوهِ صدایِ #بُغضِ-مَـن ، خورشیـد را میـدیـد ...
صبح وقتے مرا دیـدے نمیـدانـم کـدامین حس بـه مَـن میگُفتـــ :
تو هــم #غمـگین-و-تنهـایی ، ولے اَفسوس #غرورتــــ باز هـم میخنـدیـد ...
تو رفتے ... صدایِ #گام-های-خسته-اَت ?َر آسمان پیچید ...
و #تنها حسرتے از آن همــه #رویـا نصیبــم شــد !
»» روزِ پـاییزیِ میلادِ تــو دَر یـادَم هستـــــ ««
تاریخ : سه شنبه 93/7/8 | 11:5 عصر | نویسنده : محمدرضا باقری |
.: Weblog Themes By Pichak :.