نگاهـے کـن بـه یِ دیروزتــــ ...

زمانے را بـه یاد آور کـه بود ...

و یادِ مَـن بسان سربے داغ بـه روی عَطَش میریختــ ...

بـه یاد آور زمانِ را ...

همان شبــ را ، کـه با اَندوهِ صدایِ ، خورشیـد را میـدیـد ...

صبح وقتے مرا دیـدے نمیـدانـم کـدامین حس بـه مَـن میگُفتـــ :

تو هــم ، ولے اَفسوس باز هـم ‌میخنـدیـد ...

تو رفتے ... صدایِ ?َر آسمان پیچید ...


و حسرتے از آن همــه نصیبــم شــد !



 »» روزِ میلادِ دَر یـادَم هستـــــ ««




تاریخ : سه شنبه 93/7/8 | 11:5 عصر | نویسنده : محمدرضا باقری |